بچه هیئتی
میرفتیم میهمانی.مادر لباسهایی راکه تازه برای محمود خریده بود اورد و گذاشت لب طاقچه . پیراهن لیمویی رنگ شلوار لی و یک جفت کفش کتانی زیبا . وقتی پوشید گفتم:محمود په قدر به تو می اید
!خیلی خوشگل شی! سریع انها را در اورد وگفت : شاید کسی دلش بخواهد این لباس را داشته باشد
و افسوس بخوردانوقت فقط شرمندگی اش برای من می ماند .
کارهای ترخیصش را انجام دادیم و برگشتیم داخل اتاق تا...
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 8 بهمن 1391برچسب:خاطرات شهدا, توسط وحید
یه روز حضرت علی به سلمان گفت نصیحتم کن!
سلمان گفت:اقا شما باب علم و دریای علم هستید من چطور شما را نصیحت کنم؟
حضرت فرمود:
ادامه مطلب...